آرام. آرام. آرامتر...
آرام ...آرامتر...
ندایی مرا به خود فرا میخواند...
صدایی توجهم را جلب کرده....
به طرفش میروم...
لحظه به لحظه نزدیکتر میشود...
قلبم به تپش افتاد...
صدا آشناست...
نه این صدا احساس غربت میکند....
قلم و کاغذ را آماده میکنم...
شروع کردم به نوشتن ندای قلبم....
این روزها هوس نفس کشیدن میکنم...
بیشتر از قبل هوایی میشوم....
وقتی قلم بدست میگیرم.اوج دلتنگیهایم بروی کاغذ میچکد...
خوب میدانم درمانش فقط اشک است...
چند قطره آرامم میکند...
آرام ...آرامتر....
ای قلب خسته مرا که میشناسی؟....
همانی که از جوانی همراه تو بودم....
نمیدانستم روزی اینچنین عاشق میشوی....
مرا که میشناسی؟...
همانی که باور نداشتم روزی تنگ شوی...
حال فقط با قلم غربتت را فریاد میزنم...
ای دل. مرا که میشناسی؟..
حال با کدامین قلم فریادت را بنویسم...
با کدام آبرو....
با چه ندایی صدایت کنم...
نیازی نیست تو همه را میدانی...
آه ای قلب خسته...
چقدر اشک ریختن ساکتت میکند..
اشکی بدون صدا...
قطراتی که بر روی گونه هایم میریزد..گرم است .
گر چه تو را از سینه ام جدا میکند....
اما......
آرام.
آرام.
آرامتر...